۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

روزمره گی / اسماعیل حسام مقدم

روزمره گی / اسماعیل حسام مقدم

تاملی بر زندگی روزمره ی ایرانی

«... یه چیز وحشتناکی اینجا وجود داره!»
چیزی که همیشه حضور شومی شه حس کرد. اما من هیچ وقت نتونستم بفهم اون چیه.
این و اون، دوستام، همکارام ... چرا دیدن اونا هر روز صبح منو اینقدر غمگین می کنه؟ درست مثه مترو؛ هر روز همون آدمها که سوار می شن و هر روز همون آدمها که پیاده می شن، و همه ی آن چیزهایی که اتفاق می افته، برای اینه که اونا رو پیرتر کنه...
«گاهی عجیب ترس برم می داره؛ مثل همه مون تو این دنیا، انگار همه مون تو اتاق بزرگی، یه نفس به این سو و آن سو می ریم، از دیواری به دیوار دیگه و باز همون حرکت، و بدون پایانی! بدون هیچ پایانی!»
پاره ای از دیالوگ شخصیت اصلی نمایشنامه ی «مرگ دستفروش» اثر آرتورمیلر؛ نمایشنامه نویس شهیر آمریکایی را خواندیم. التهاب و اضطراب انسانی را متصور می شود که به جای اینکه تصویرهای ذهنی و آفرینش پدیده ها را به عنوان یک ابژه در اختیار گیرد و هدایت نماید، این سیستم و پدیده ها هستند که او را دستخوش تغییر و دگردیسی قرار می دهند و بر او سیطره می یابند. همین ما، خودمان، نقش هایی را در زندگی خود به عنوان کارمند، یک جزء، یک سیاهی لشگر برای سیستم می پذیریم و ایفا می کنیم، که هیچ وقت شاید تصوّرش را حتی نکرده ایم، ما جزئی از تاس بازی سیستم مسلط می شویم و در زیر مهندسی اجتماعی حاکم بر کنش های اجتماعی، نقشی را برای امان تعریف می کنند و ما گویا از روی استیلای تربیت و تنبیه، باید آن را پذیرا باشیم و با تمام وجود سال های عمرمان را برای طول عمر سازمان ها و نهادها بدل نمائیم و بعد از سال ها، بعد از بازنشستگی، به دلیل عدم کارایی کناری گذارده شویم و دیگر کرامت انسانی ای که سیاهی لشگری و روزمرگی از ما گرفته است، حتی پرسشی را بر نمی انگیزد و یادی از آن به جای نمانده است، باید تا پایان پرده در انتظار Fix، وقت را بگذرانیم. چشمانم را برای لحظه ای می بندم، نفسی عمیق می کشم، به کودکانی می اندیشم که می خواهند جهان را فتح کنند و در نقاشی هاشان آن را با آزادی کامل تصویر می کنند و آنگاه در ورطه ی الگوهای استانداردیزه و پاستوریزه ی تربیت حاکم، چگونه راضی به یک سیاهی لشگر می شوند که گرته ای از آن رؤیا را حتی در زندگی اشان نمی یابند؟ رؤیایی که به دنبال نقشی می گردد که از آنِ خلاقیت خودش باشد، نقشی که جایگاهش را در صحنه ی نمایش خود کارگردانی کند.
ویلی لومان ـ شخصیت اصلی نمایشنامه «مرگ دستفروش» ـ در جایی از دیالوگ هایش چنین می گوید: «چقدر زیباست که آدم گردش فصل ها رو ببینه، زیبایی الآن اینجاست و به آسمون واقعی تابستون؛ و ابر سپید کوچکی که در حال عبوره. من اومدن پائیزو حس می کنم؛ و ریزش برگ ها رو در روزهای خاکستری؛ آدم باید همیشه یه آسمون واسه تماشا داشته باشه ...» به نظر شما ویلی لومان؛ کسی که به گفته ی نویسنده نمایشنامه «بر نیروهای زندگی نظارت و اختیاری ندارد.» و کسی که تنها وقتی مطرح است که سود می رساند و سپس در خلأ رها می شود، هرگز می تواند یک «آسمون واسه تماشا» داشته باشد؟!



منتشر شده در شماره 443 از هفته نامه اتحادجنوب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر